تویی پایان ویرانی



از اولین تصاویری که در ذهنم ثبت شده است، تصویر پدرم است. مردی با چشمان میشی‌رنگ و موهای جو گندمی، با کمی ریختگی‌ در دو طرف پیشانی و یک سبیل دسته‌کوتاه! مردی که دست‌های سفید و سنگینی دارد و خیلی کم می‌خندد و خیلی بداخلاق است‌‌.
بزرگ‌تر که شدم دانستم که پدرم ارتشی‌ بوده‌است، اما نه آن ارتشی که بتوانی زیاد از آن صحبت کنی، ارتش پهلوی.
همیشه عجول است و هیچ‌وقت حوصله و صبر و قرار ندارد و اگر در حال دقت روی چیزی باشد و با او حرف بزنیم، داد و فریاد به راه می‌افتد و کاسه‌بشقاب‌ها پرواز می‌کنند و سر و ته می‌شوند! مسائلی که حل کردنشان نیاز به زمان و فکر دارد را آن‌قدر پیچیده می‌کند که تبدیل به مسائل غیر قابل حل می‌شوند؛ به همین علت، چنین مواردی را تا زمانی که خودمان حلش نکردیم، با او در میان نمی‌گذاریم. شب‌ها اخبار می‌بیند و صبح‌ها هم تکرار همان‌ها را، اما هم‌چنان معتقد است اخبار مهم را شب می‌گویند! مستند حیوانات و راز بقا بسیار دوست دارد و هرچه تکه‌پاره کردن و خون‌ریزی وحوش در آن بیشتر باشد، بیشتر لذت می‌برد! تمام حرکاتش با شدت و حدت است: مثلاً درها را موقع باز کردن مثل زمانی که شبیخون زده‌اند، باز می‌کند و موقع بستن محکم برهم می‌زند و یا لیوان را به‌جای قرار دادن بر روی میز، روی میز می‌کوبد؛ یا وقتی می‌خواهد با چنگال برشی هندوانه بردارد، چنان چنگال را در شکم آن بخت‌برگشته فرو می‌کند، که از سمت دیگرِ قسمتی که چنگال درش فرو رفته است، پاره می‌شود! کف بشقابی که او غذا می‌خورد همیشه خط‌‌خطی‌ست، بس‌که قاشقش را محکم می‌کوبد کف بشقاب! گاهی که کیفش کوک باشد، برای‌مان املت‌های خوشمزه‌ای درست می‌کند، اما هیچ ماهیتابه‌‌ٔ نچسبی از زیر دستش سالم و بدون خط بیرون نمی‌آید. برایش ماهیتابه‌ای کنار گذاشتیم که بعد از چندبار املت‌خوری، گویی از جنگ برگشته‌است. دکمه‌های ستاره و مربع و یک و چهار و صفر تلفن همراهش همیشه خراب است، بس که ستاره، صد و چهل، یازده مربع را گرفته است تا مطمئن شود کسی از اعتبار سیم‌کارتش کش نرفته باشد! شکاک و بدگمان است و همیشه خیال می‌کند کسی سراغ وسایلش رفته و به جیب‌هایش دست زده است و نزدیکانش قصد خیانت به او را دارند. از دارو خوردن و دکتر رفتن و زیر عمل جراحی رفتن بیزار است و به همه‌ٔ دکتر‌ها شک دارد. از نظر او، همه خلاف‌کارند، مگر این‌که خلافش ثابت شود! خیلی تند راه می‌‌رود، آن‌قدر که از او جا می‌مانیم و مجبوریم تقریباً به دنبالش بدویم! مادر می‌گوید: دوران نامزدی هم که همه ادای مهربان بودن در می‌آورند و هم‌قدم راه می‌روند، من همیشه از او جا می‌ماندم.

دیر فهمیدم که در جنگ ایران و عراق قبل از انقلاب، جنگیده و دچار سانحه شده است، که بی‌قراری‌ها و پرخاشگری‌ها و بداخلاقی‌ها و شکاک‌بودن‌های عجیبش، تحفه‌ٔ همان سانحه‌ است. دیر فهمیدم که عدم تمرکز و حرف‌های نامرتبطی که در بحث‌ها می‌زند و این‌که هیچ‌وقت گزینه‌ٔ مناسبی برای م نیست و هیچ‌وقت توان شنیدن دقیق حرف‌هایمان را ندارد و تحمل و صبر برای درددل‌هایمان را هم، به‌خاطر همان سانحه‌ٔ لعنتی‌ست.

سازمان ارتش فعلی، سال‌ها او را نمی‌پذیرفت، چون او خدمتگزار نظام خوبی نبوده‌است! بعد‌تر پذیرفتند که او برای وطن جنگیده‌است، پس باز هم در ارتش جای دارد، اما فقط در حد یک بازنشسته‌ٔ معمولی که سنوات خدمتش بسیار کم است و درجه‌اش نیز هم. این‌که چون دچار سانحه شده است، کم خدمت کرده است، به آن‌ها ارتباطی ندارد! پدرم جانبازی‌ است که کارت جانبازی ندارد و از جانبازی‌اش هم جز همین‌ چیزهایی که گفتم، سهمیه‌ای به ما نرسیده‌است!

حالا اطراف چشم‌های هنوز میشی‌اش، چین‌های عمیقی دارد. موهایش سفیدِ سفید و دو طرف پیشانی‌اش خالی‌تر از گذشته است. سبیل دسته کوتاهش را هنوز هم دارد ولی کم‌پشت‌تر از قبل. حالا روی دست سفیدش لکه‌های قهوه‌ای رنگ سبز شده‌است و لب‌هایش بیشتر از گذشته کش می‌آیند، حتی گاهی چند دندان‌ چندتا در میانش هم دیده می‌شود! حالا دیگر کم‌تر کاسه‌بشقاب‌ها پرواز می‌کنند و تون صدا و فریادهایش کمی پایین‌تر آمده‌است. حالا گاهی محبت‌آمیز هم صدایم می‌کند، آن‌طوری که تمام کودکی‌ام حسرتش را داشتم، هرچند دیگر لذتی که آن روزها به آن نیاز داشتم را در من ایجاد نمی‌کند. هنوز هم تمام حرکاتش شدتی‌ست اما نه آن‌قدر که هندوانه را پاره کند، ولی با این حال، هنوز هم اثری که از چنگال باقی می‌ماند، درشت‌تر از اندازه چنگال است! هنوز هم بی‌قرار است و جز در زمانی که خوابیده است، نمی‌تواند ساعتی، حتی دقیقه‌ای، بی‌حرکت و بی‌تقلا بنشیند. اگر کوچک‌ترین نقطه‌ای روی پوستش سبز شود، تا آن را به زخمی عمیق تبدیل نکند، از آن دست نمی‌کشد! حالا نسبت به گذشته، با کلنجارهای کم‌تری می‌توانیم به او بقبولانیم که باید قرص بخورد، هرچند که بعد از تمام شدن هر ورق قرص، باز باید کلنجار برویم و هی توضیح دهیم و هی توضیح دهیم تا ورق قرص بعدی! حالا کار سخت من این است که وقت توضیح، مراقب تون صدایم باشم که بالا نرود. حالا که سرعت راه رفتنش آهسته‌تر شده است، می‌توانم از او جلو بزنم و این سخت‌ترین کار من است که مراقب پاهایم باشم تا تند نروند، تا هنوز هم از او جا بمانم، تا هنوز هم او پدر باشد.


آشفته بودم و دلم غاری عمیق و کوچک می‌خواست تا برای مدتی از دنیا و مافیها دور شوم. غار که برای قصه‌هاست؛ برای انسان معاصر اهل تکنولوژی، غار یعنی، ترک دنیای اینترنت!

تصمیم گرفتم اینترنت گوشی‌ام را روشن نکنم و این‌جا بود که متوجه شدم وضعیت، چندان خوب نیست‌. گوشی را دستم می‌گرفتم و برای این‌که دستم هرز نرود، طاقچه و فیدیبو را باز می‌کردم و به شکل بد و جنون‌آمیزی کتاب‌ می‌خواندم، درست‌تر این است که بگویم باطل می‌خواندم. بعد، برای این‌که باطل نخوانم و دستم هم هرز نرود، paper.io2 بازی می‌کردم؛ در عرض دو روز،۵۲ درصد رکورد زدم! آشفته‌تر شدم، شبیه آن‌هایی شده بودم که می‌خواهند مواد مخدر را ترک کنند و به عنوان جایگزین، ترامادول مصرف می‌کنند که دردشان کم‌تر شود و بعد به ترامادول اعتیاد پیدا می‌کنند! باید راه بهتری پیدا می‌کردم و راهش این بود: گوشی هوشمند را کنار بگذارم. باید مطمئن می‌شدم که هنوز هم می‌توانم بدون اینترنت و گوشی هوشمند زندگی کنم یا نه!

  1. گوشی جاوای کم‌هوش و کم‌حافظه‌‌ی دوران دبیرستانم، قابلیت اتصال به اینترنت بی‌سیم را داشت اما مرورگرش بسیار کند و ضعیف بود و اغلب سایت‌ها برایش بزرگ به‌نظر می‌آمدند و توان باز کردنشان را نداشت. این برایم تمرین خوبی بود: دستم هرز می‌رفت و اینترنت را روشن می‌کردم، اما این روشنی، به دردی نمی‌خورد، پس کم‌کم دستم قابل کنترل شد!
  2. گوشی کم‌هوشم طاقچه و فیدیبو را پشتیبانی نمی‌کرد که جنون‌آمیز کتاب بخوانم و باطل بخوانم، پس مجبور بودم یک کتاب واقعی را درست بخوانم.
  3. گوشی کم‌هوشم از هیچ شبکه‌ی اجتماعی‌ای پشتیبانی نمی‌کرد، پس بمباران خبری نمی‌شدم تا مضطرب و ناآرام شوم، برای مدتی، تنها اخبار اهمیت‌دار و ضروری را با کسانی که برایشان اهمیت داشتم به وسیله‌ی پیامک رد و بدل می‌کردم.
  4. گوشی کم‌هوشم دوربین ضعیفی داشت و کم‌حافظه‌ هم بود، نمی‌توانستم مثل قبل، از هرچیز الهام‌برانگیزی عکس بگیرم تا بعد، درموردش بنویسم یا اتود بزنم (اغلب هم فراموش شود)؛ پس مجبور بودم همان‌جا، شروع به یادداشت‌برداری کنم و یا پیش‌طرحی بکشم، تا از دست نرود.
  5. گوشی کم‌هوشم یادداشت‌هایش محدود بود، هم به لحاظ تعداد حروف و هم به لحاظ تعداد یادداشت، پس مجبور بودم متن‌های طولانی‌ام را مثل گذشته‌ها با خودکار روی کاغذ بنویسم: آشتی با کاغذ، برای نوشتن‌؛ حسی شبیه بازگشت به خانه‌ی خاطرات کودکی!
  6. گوشی کم‌هوشم از نرم‌افزار آپ پشتیبانی نمی‌کرد، پس برای هر انتقال وجهی که مجبور بودم انجام دهم، باید مسیری را پیاده می‌رفتم تا به یک دستگاه عابر بانک برسم. خب، برای تنبل نشدن، تمرین خوبی بود!
  7. گوشی کم‌هوشم از نرم‌افزار اسنپ پشتیبانی نمی‌کرد، پس مجبور بودم کنار خیابان دست تکان دهم و برای خودم تاکسی بگیرم، کاری که چندان بلد نبودم!
  8. گوشی کم‌هوشم دوربین سلفی نداشت، پس اگر می‌خواستم همراه با مورد خاصی عکسی داشته باشم باید سراغ رهگذران می‌رفتم و بهشان سلام می‌کردم و ازشان خواهش می‌کردم که از من عکس بگیرند. اتفاق خوبی بود، برای خودم، تا بیشتر با آدم‌ها وارد ارتباط شوم و برای دیگران، تا بهشان حس مفید بودن القا شود.
  9. گوشی کم‌هوشم آن‌قدر امکاناتی برای عرضه نداشت که تمام وقت دستم باشد، پس برای چیز‌های لذت‌بخش‌ دیگری وقت می‌گذاشتم: در طول ده روز، برای خودم بذر لاله عباسی کاشتم و نیم‌چه قدی کشاندمش.
  10. گوشی کم‌هوشم مرورگرش کند و ضعیف بود، هر واژه‌ای را که بلد نبودم و هر سوالی که داشتم را نمی‌توانستم خیلی سریع در گوگل جستجو کنم، پس مجبور بودم بیشتر فکر کنم، بیشتر رویش عمیق شوم، از افراد دیگری سوال کنم و نظر آن‌ها را بپرسم، مجبور می‌شدم دانسته‌های قبلی‌ام که ته‌ پستوهای حافظه‌ام خاک می‌خورد را بیرون بکشم و برای پیدا کردن جواب ازشان استفاده کنم. تمرین تفکر و کار کشیدن از مغز، قطعاً اتفاق خوبی بود!
  11. یک‌بار دوستی از استادی نقل کرد که می‌گفت: «اگر قیمت ماشینم از مقداری بیشتر باشه به‌جای این‌‌که من سوارش بشم، اون سوار من می‌شه. این‌که من مدام نگران و مضطرب از یده شدنش باشم یا خط افتادنش، مثل اینه که ماشین داره از من سواری می‌گیره.» حرفش را وقتی که گوشی کم‌هوشم را کنار خیابان به راحتی و بدون نگرانی دستم می‌‌گرفتم، به خوبی فهمیدم؛ همان زمانی که در مترو، گوشی کم‌هوشم را در جیبم، در معرض دید می‌گذاشتم و می‌خوابیدم، یا از هر موتورسواری که از کنارم عبور می‌کرد، نمی‌ترسیدم، وارستگی و آزادی از تعلقات مادی را، همان‌جا بود که فهمیدم!
  12. گوشی کم‌هوشم، نیم‌فاصله نداشت. راستش را بگویم این مورد، از ویژگی‌های خوبش نبود!
اکنون، حال بهتری دارم، آرام‌تر و کم‌اضطراب‌تر شده‌ام. به‌گمانم این آرامش نسبی را مدیون گوشی جاوای کم‌هوش و کم‌حافظه‌ی دوران دبیرستانم باشم؛ نیم‌فاصله هم فدای سرم!

فرشید قد بلند و لاغر اندام است. پوست روشن و حساسی دارد؛ همینطور ریش‌هایی کم‌پشت و موهایی که چندسالی‌ست به جوگندمی می‌زند. چشم‌هایش شفاف و زنده‌ است، با مژه‌هایی بلند و زیبا، وقتی می‌خندد، چشم‌هایش هم به وضوح می‌خندد. طرز حرف زدنش، بی‌نظیر، دوست‌داشتنی‌‌ و برای کسانی که فرمول بیانش را ندانند، تا حدودی نامفهوم است. در بیان او، ث، چ، س، ش و ص همه‌شان ث تلفظ می‌شوند و ج، ذ، ز، ژ، ض و ظ همگی ذ تلفظ می‌شوند.

فرشید از کره متنفر است، تا آن‌حد که بدون اغراق، با شنیدن واژه‌ی«کره» و یا دیدن بسته‌ی نقره‌ای‌رنگ کره هم، حالت تهوع می‌گیرد. وعده‌ی صبحانه‌اش باید تخم‌مرغ نیمرو و گوجه باشد. چای‌اش باید شیرین شود، در غیر این‌صورت قند را جدا می‌خورد، چای را جدا و به‌خاطر تلخی‌ِ چای چهره‌اش درهم می‌رود. سالادش هم باید روی پلویش ریخته شود چون اینطور دوست دارد. از میان تنقلات، انجیر خشک را خیلی بیشتر از باقی چیزها دوست دارد. فرشید روز عاشورا و تاسوعا را از صدای طبل و سنج دسته‌های عزاداری تشخیص می‌دهد و درصورتی‌که قبل از ظهر صدای دسته‌ای را بشنود، آن‌روز وعده‌ی ناهارش باید غذای نذری باشد و حتماً در ظرف یک‌بارمصرف سفید دردار سرو شود. 

فرشید وقتی به مکانی شبیه‌ به خانه وارد شود، حتماً باید لباسش را عوض کند، حتی اگر با لباس خانگی بیرون برود و دوباره بازگردد، باز هم باید لباسش تعویض شود. از شب‌بیداری‌های خارج از برنامه خوشش نمی‌آید، اگر در خانه‌ کسی برای درس‌‌خواندن یا انجام کاری عقب‌افتاده، بیدار بماند و چراغی روشن بگذارد، برانگیخته و عصبی می‌شود و حوادث ناگواری را رقم‌ می‌زند. او به کنایه، ضرب‌المثل، حاشیه‌پردازی و جملات غیرمستقیم، وقعی نمی‌نهد و تنها به جملات خیلی کوتاه و مستقیم توجه نشان می‌دهد.

فرشید عطر موهای مادرش را دوست دارد، وقتی بینی‌اش را بین موهای مادرش می‌برد، چشم‌هایش به زیبایی می‌خندد. انتهای نام افراد خانواده‌اش، میم می‌گذارد: «مامانم»، «بابایم». اگر مادرش کودکی را ببوسد، او هم نزدیک مادرش می‌ایستد و در سکوت، منتظر بوسه‌ی مادرش می‌ماند. از پله و ارتفاع بسیار می‌ترسد و برای استفاده از پله، ابتدا همراهی مادرش و در درجه بعد، همراهی پدرش را می‌پذیرد، در غیر این‌صورت، حتی اگر روز‌ها و هفته‌ها طول بکشد، از هیچ پله‌ای بالا یا پایین نخواهد رفت.

فرشید علاقه‌ی شدیدی به پنکه دارد و نگاه‌کردن به ماشین لباسشویی هم برایش جذاب است. به‌محض این‌که چرخ خیاطی قدیمی‌ای را ببیند، باید دسته‌ی چرخانش را حداقل یک‌ دور بچرخاند. از دیدن قطار و ماشین‌های پشت‌سرهم قرارگرفته هم خوشحال می‌شود. لمس کردن و ناخن‌کشیدن‌ ملایم روی سطوح صیقلی و مسطح مثل شیشه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌عینک هم از علایقش است. دوست دارد که با هدفون، موسیقی‌هایی با ریتم ثابت گوش دهد. یک تکه نخ یا یک موی تقریباً بلند و شیء کوچکی مثل یک دکمه، یا خرده نان، برای سرگرمی‌اش کافی‌ست. مو را دور شیء می‌بندد و مدت‌ها می‌چرخاند، گاهی هم با سرانگشتانش به شیء، ضربات ریتمیک می‌زند. هرجایی که او حضور دارد باید تکه‌ای نخ پیدا شود، اگر نه ممکن است دقایقی بعد، درحالی که است و مقدار زیادی نخ در کنارش انباشته، با نخ کوچکی سرگرم باشد. فرشید به رنگ سبز فسفری علاقه‌ی زیادی دارد، لباسی سبز رنگ داشت که برای تعویضش، باید صحنه‌سازیِ خروج از خانه و بازگشت انجام می‌شد و برای شستنش هم دقایقی کوتاه پس از بازگشت را فرصت می‌داد، در صورت دیرکرد، اتفاقات ناگواری رقم می‌خورد؛ سال‌ها بعد، در فقدان آن لباس‌، درد زیادی را متحمل شد. فرشید کیک خامه‌ای را به عنوان کادوی تولدش تلقی می‌کند و کادو‌های دیگر در صورت وجود، برایش اهمیتی ندارد. کیک تولدش، باید حتماً جعبه مقوایی داشته باشد و قبل از خوردن آن، باید حتماً شخصاً جعبه‌اش را پاره کرده باشد. به تاب‌ خوردن علاقه دارد، در صورتی‌که تاب کناری‌اش خالی باشد. الاکلنگ را دوست ندارد، از این‌که روی وسیله‌ای بنشیند که هر دو سمتش به موازات هم قرار نگیرند، لذت نمی‌برد. حرکت آونگ ساعت دیواری را تقلید می‌کند و به‌طور کلی، حرکاتی شبیه به‌ این را دوست دارد. 

فرشید، برای یک پر کردن جزئی دندان باید حتماً بیهوش شود و در اتاقی شبیه‌ به اتاق عمل دندانش را پر کند. در مقابل، بدنش، چندین‌بار شعله‌ی آتش، سوختن و جراحت را به لحاظ فیزیکی تجربه کرده‌است و در عین حال، حسی به نام سوزش یا درد ناشی از جراحت را تجربه نکرده‌است. 

فرشید تمایلی به تجربیات دو یا چند نفره ندارد و معمولاً غرق در جهان انحصاری خودش است. اگر  کسی از غریبه‌ها -به‌ هر علتی- به او بخندد یا بیش‌از چند دقیقه با او حرف بزند، عصبی می‌شود. 
موضوع صحبت‌هایش به چند‌ دسته‌ی محدود خلاصه می‌شود و خطاب به هیچ‌کس نیست: 
نام بردن از کسانی که بسیار به او نزدیکند و یا به‌تازگی زیاد شنیده‌ است
آوا‌های نامفهوم و نامأنوس تکرارشونده با سرعتی ثابت
تکرار عبارات و جملات کوتاهی که شنیده است
و زمانی که چیزی بخواهد که خودش از پس آن بر نیاید، برای دوم شخص و یا سوم شخص مفرد، درخواست می‌کند، برای مثال: «آب می‌خواهی» یا «آب می‌خواهد».

فرشید وقتی ناآرام می‌شود، دردی که می‌کشد را بیان نمی‌کند، در عوض فریاد می‌کشد و آواهای نامأنوس و گوش‌‌آزار تولید می‌کند و اگر آرامشش بازنگردد، در مرحله بعد، ابتدا به خود و سپس به دیگران، آسیب جسمی وارد می‌کند. فرشید، علی‌رغم ظاهر ظریفش، قدرت جسمانی بالایی دارد و این قدرت، در مواقع ناآرامی، به‌وضوح، چندین‌برابر زمان‌ عادی می‌شود.
فرشید یک دریاست، آرامشش دلچسب، زیبا، شیرین و عمیق است و طوفانش، بیش‌از ترسناک بودن، دردناک است.
فرشید، برادر من است؛ مبتلا به اوتیسم، از طیف شدید؛ امروز دوم آوریل، روز جهانی اوتیسم.

وارد خانه می‌شوم، در را می‌بندم، کیسه‌ای که در دستم است را باز می‌کنم به متاع خوبی که گرفته‌ام نگاه می‌کنم و خوشحال می‌شوم، باخودم فکر می‌کنم: این که باشد و یک فلاسک چای، همه‌چیز تکمیل است و تا شب نقاشی‌ام را تمام می‌کنم. کیسه‌ی متاع را توی سینک ظرفشویی خالی می‌کنم، سَمبَل‌گونه می‌شورمشان و چون وقت و حوصله‌ی خشک‌کردنشان را ندارم، همان‌جا روی سینک به امان خدا و در معرض هوا، رهایشان می‌کنم تا خشک شوند. صدای دینگ پیام می‌آید، نوشته: «سلام. پروژه‌ی جدید از فردا شروع می‌شه، داربست هم داره، ارتفاعش هم زیاده!» و ایموجی از خنده، اشک از چشم پاشَنْده، می‌زند. ایموجی‌های نیش باز و بازوی قلمبه شده می‌زنم. بخش منطقی‌نمای وجودم می‌گوید: تا کی؟ این چه‌ زندگی‌ای ست؟ هر روز یک کار، هر روز یک‌جا، هر روز یک داربست، یکی از یکی مرتفع‌تر! به‌ منطقی‌نما می‌گویم من کارم را دوست دارم.
باید این نقاشی بزرگ و انرژی‌بری که ماه‌ها در حال کشیدنش هستم را امشب تمام کنم. ناگهان یادم می‌آید [مثل همیشه] روی پالتم را نپوشانده‌ام و رنگ‌هایم خشک شدند، برای اطمینان، انگشتم را روی رنگ سفید فشار می‌دهم و می‌بینم که از سنگ، سفت‌تر شده است. دیگر عجله‌ای نمی‌کنم و سرحوصله، لباس‌ کارم را می‌پوشم. لباسم زیادی سنگین است! منطقی‌نما می‌گوید: این لباس دیگر دورانداختنی‌ست، دل بکن. گوش نمی‌دهم و همان لباس را با همان قُطر رنگ موجود در جای‌جایش، می‌پوشم و خیلی هم لذت می‌برم. روی پالتم کمی از رنگ‌هایی که می‌خواهم را خالی می‌کنم و بزرگترین قلم‌مویم را برمی‌دارم. منطقی‌نما می‌گوید: یک نقاش باید شیوه‌ی کار نقاشانه داشته باشد و عین یک نقاش و همگام با اداهای آرتیستی، نقاشی کند. محلش نمی‌گذارم و زیرانداز مامان‌دوزم را پهن می‌کنم و بومم را می‌خوابانم روی زمین، یک ظرف پر از متاع به‌انضمام نمک و همچنین فلاسک چای دارچین را به ادوات لازمه‌ی کار اضافه می‌کنم و ولو می‌شوم وسط کارگاه و شروع به کار می‌کنم.
صدای دینگ اس‌ام‌اس می‌آید: «امشب شام بیا اینجا، اینقدر تنها نمون تو اون کارگاه پر از بوی تینر و تربانتین، واسه ریه‌ت خوب نیست.» می‌نویسم: «باشه می‌آم.» به کارم ادامه می‌دهم و وقتی هوا رو به تاریکی می‌رود، بلند می‌شوم تا برای شام بروم. صدای دینگ اس‌ام‌اس می‌آید: «سلام. من هنوز هم دلتنگتم، به یادتم، بهم بگو کجا بیام پیشت؟» قلبم تند می‌زند. منطقی‌نما می‌گوید: بعد از این‌همه سال دوری و بی‌خبری، محلش نگذار. به منطقی‌نما می‌گویم که زیادی فک می‌زند. می‌نویسم: «سلام. اتاق نقلی‌‌ای که دلم می‌خواست، حالا دارمش، کارگاهش کردم، دوتا پنجره داره، دوتا از دیوارها رو قفسه زدم و همشون پر از کتابن. موهای سفیدم خیلی زیاد شده، دیگه نمی‌شمارمشون، با این حال، از داربست راحت می‌رم بالا. هنوز هم زیاد قدم می‌زنم و هنوز هم هم‌قدم یا نیست یا دوره یا کار داره. یه قالیچه دارم، دوتا صندلی، دوتا لیوان و یه فلاسک چایی دارچین.»
می‌نویسم: «امشب یه دوست قدیمی می‌آد پیشم، نمی‌تونم بیام. باشه برای یه شب دیگه.»
زنگ می‌زند و با غُر می‌گوید: «هر روز همین رو می‌گی و فرداش می‌گی خیال کرده بودم. هر روز تنها اونجایی، دیوونه شدی! اینقدر خیال‌پردازی می‌کنی که دیگه مرز بین خیال و واقعیت رو گم‌ کردی.» منطقی‌نما هم همین را می‌گوید. می‌گویم: «شاید. به‌هرحال منتظر دوست قدیمی‌م هستم و نمی‌تونم بیام.» گوشی را قطع می‌کند. به منطقی‌نما لبخند عاقل اندر سفیه می‌زنم.
همه چیز را مرتب می‌کنم. قالیچه‌ پهن می‌کنم. فلاسک چای دارچین و دو لیوان را می‌گذارم و روی قالیچه دراز می‌کشم، به لامپ پنجاه وات مرکز سقف زل می‌زنم، چشم‌هایم می‌سوزد، کسی در می‌زند.



گفت:
خوش‌به‌حالش که مامانش بهش اجازه می‌ده تا خیلی از کارهایی که لذت‌بخشه براش، انجام بده، بدون ترس. اون طعم بچگی رو بیشتر و کامل‌تر از ما می‌چشه، مگه نه؟!

جواب گرفت:
نه! 
این‌که راحت بتونی کارهایی که لذت‌بخشه رو انجام بدی، خوبه، اما وقتی مجوز نداری و انجام می‌دی چندبرابر شیرین‌تره! 
این قانون‌شکنیه‌ست که شیرین‌تره؛
این رد کردن حصارها که فقط و فقط با اراده‌ی خودت اتفاق می‌افته، شیرین‌تره.
اون لذت شیطنت‌های مجوز دارش رو یادش نمی‌مونه، اما من طعم شیرین و دلچسب شیطنت‌های بی‌مجوزم رو تا همیشه یادمه.

فیلسوف هنر و منتقد هنر، دو وظیفه‌ی جدا و متفاوت دارند و باید از یکی دانستن‌ این‌ها اجتناب شود‌.
وظیفه‌ فیلسوف علی‌القاعده محدود به مفهوم‌سازی فلسفی برای هنر است. برای مثال، فیلسوف هنر می‌تواند از طریق استدلال، به تاثیرات یک جریان‌ هنری نو بر یک مفهوم سنتی در هنر بپردازد، ارزش‌گذاری هنری از حدود وظایف او بیرون است. در مقابل، وظیفه منتقد، ارزش‌گذاری اثر هنری‌ست که به وسیله استدلال، محکم می‌شود. در واقع منتقد هنری اثر را ارزیابی می‌کند، سپس به کمک نظریه‌ها، چارچوب‌ها و تعریف‌ها ارزیابی‌اش را مستدل می‌کند. منتقد در نقد هنری باید در انتها به این پرسش پاسخ دهد که یک اثر در دستیابی به اهداف خود موفق بوده است یا خیر.
مرز بین تعریف فیلسوف هنر و منتقد هنر همین‌قدر باریک است، در نتیجه، مرز بین تعریف نوشتاری که هریک از این افراد ارائه می‌دهند نیز همین‌قدر باریک است، بنابراین نام هر متنی در رابطه با یک اثر را نمی‌توان نقد گذاشت!

یک نقد صحیح هنری نیازمند پیش‌آگاهی‌‌هایی‌ست که در اینجا ایجاب نمی‌کند که توضیح دهم، زیرا: 
۱. متن بسیار طولانی و از حوصله خارج خواهد شد.
۲. وارد مباحث تخصصی می‌شود و اشاره به هر مؤلفه، نیازمند توضیح و تبیین بلندبالایی خواهدشد.

اما چند نکته بسیار مهم وجود دارد که دلم می‌خواهد بگویم:
اول این‌که
منتقدِ دارای دانش وقتی نقد یک اثر را پذیرفت، یعنی آن را به عنوان یک اثر (چه ضعیف، چه قوی) پذیرفته است، به این معنی که لااقل آن را در اندازه‌ای که پتانسیل تجزیه و تحلیل داشته باشد، دیده‌است؛ پس تخریب محض، به دور از اصول نقد است. 
دوم این‌که
هیچ منتقدی حق ندارد نظر و سلیقه‌ی شخصی و حب و بغضش را از اثر یا خالق اثر، در تجزیه و تحلیل و نقد اثر دخالت دهد، مثلا حق ندارد بگوید این تابلو یک آشغال است چون خالق آن کافر است یا این تابلو چرت است چون هنرمندش جیره خوار نظام است! یا حق ندارد بگوید این اثر بهترین اثر دنیاست، چون فلانی که اصلا کار بد ندارد، یا چون رنگ شاه‌بلوطی زیبای مورد علاقه‌ی من را استفاده کرده است یا اثری بسیار عالی‌ست چون برای نشان دادن ارزش انقلاب کشیده شده است!!! 
جملات و نظریات این‌چنینی تنها می‌توانند سلیقه و نظر شخصی به عنوان یک مخاطب (حتی عام) باشند، نه نقد!
سوم این‌که
منتقد نباید اثر را تعریف یا ترجمه کند.
رولان بارت می‌گوید: « نقد به هیچ‌رو نباید به تبیین اثر بپردازد، باید این امر را به مخاطب واگذارد. منتقد شاید بتواند اثر را توضیح و تنویر کند و احتمالا بر نقاط مبهم آن نوری روشنگر بی‌افکند، اما او هرگز نمی‌تواند ادعای ترجمه‌ی اثر به زبانی روشن‌تر را داشته باشد. زیرا خود اثر از همه‌چیز روشن‌تر و واضح‌تر است.»
چهارم این‌که
هر اثر در یک چارچوب و بستر مختص به خود ارزیابی می‌شود، به بیان ساده‌تر، معیاری واحد برای همه‌ی آثار وجود ندارد، هر اثر بر اساس یک‌نوع تعریف و زیبایی‌شناسی مورد تجزیه و تحلیل قرار می‌گیرد.
به عنوان مثال، هیچ‌وقت نباید تابلوی‌ مونالیزای داوینچی را با تابلوی جیغ ادوارد مونش در یک چارچوب و تعریف قرار داد که در طی آن، مونالیزایِ داوینچی بشود خفن‌ترین و فاخرترین اثر هنری دوران‌ها و جیغِ مونش بشود آشغال و «اینو که بچه‌ی منم بلده بکشه»!
پنجم این‌که 
آثار انتزاعی داستان ندارند، موضوع ندارند، شخصیت ندارند، گاهی حتی عنوان هم ندارند. منتقد برای نقد این آثار تنها موظف است منطق حسی پشت اثر را بداند(اگر هنرمند در قید حیات باشد و یا استیتمنتی از اثر موجود باشد، دستیابی به این مورد به‌سادگی امکان‌پذیر خواهدبود) و پس از آن فقط به نقد فرمالیستی اثر بپردازد. یک منتقد درباره‌ی چنین آثاری تا همین اندازه موظف است نقد کند، هرچیزی فراتر از این، در حیطه نقد قرار نمی‌گیرد.
ششم این‌که
«سبک» و «تکنیک» باهم متفاوت است! سبک هیچ هنرمندی رنگ‌روغن یا آب‌رنگ نیست، رنگ‌روغن و آب‌رنگ تکنیک اثر است! 
سبک‌ها معمولا کلمه‌ای‌هستند «ایسم»دار؛ و صدالبته که «سبک» هم تنها به این معنی نیست که نام دوره تاریخی اثر را بدانیم، هر اثر حداقل دارای سه مولفه با نام سبک است: مکتب و دوره تاریخی، سبک و استایل شخصی هنرمند، سبک مربوط به کشور و فضای فرهنگی هنرمند.
(موارد ۲ و ۳ تعریف ایسم‌دار مشخص ندارند و غالباً از طریق دیدن تعداد زیادی اثر از یک هنرمند یا یک کشور، به این تعریف می‌توان رسید.)
این‌که به نمایشگاه‌های نقاشی برویم و از هنرمند اثر بپرسیم سبکتان چیست؟! این سوال، سوالی غیر اصولی‌ست و با این‌حال اگر او مثلاً به‌دلیل شیوه قلم‌گذاری‌اش بگوید امپرسیونیسم، هنرمند نادانی‌ست و اگر فرد سوال پرسنده، بر اساس آن واژه امپرسیونیسم، یک متن بلندبالا بنویسد و اسمش را بگذارد نقد، هم فرد نادانی‌ست! 
امپرسیونیسم در قرن ۱۹ در اروپا جریان یافت و دوره‌اش را گذراند و به پایان رسید رفت! به پیر، به پیغمبر، تمام شده‌است!
وقتی در یک نمایشگاه آثاری را می‌بینیم که شیوه‌ی اجرایشان شبیه به دوره امپرسیونیسم است و هنرمندش سر و مر و گنده در حال قدم زدن در گالری‌ست، در چنین شرایطی برای تعیین سبک شخصی‌ هنرمند درست‌تر است که بگوییم نوع قلم‌گذاری‌ها و سبک شخصی‌ او امپرسیونیسم‌گونه است!


  • من، خودم را منتقد هنری نمی‌دانم و درحال حاضر هم هیچ علاقه‌ای به منتقد شدن ندارم؛ حتی آرتیست و هنرمند و نقاشِ تمام‌ و کمال هم نمی‌دانم، حتی یک هنردان بسیار پر و فرهیخته و پر مطالعه هم نمی‌دانم؛ اما این‌که جیم‌هایی با خرده معلومات غلط در صحیح آمیخته‌‌شان و بر اساس سلایق شخصی، خودشان را صاحب‌نظر بدانند و در جایگاه ارزش‌گذاری برای آثار قرار بگیرند و نظر بدهند و اسمش را بگذارند «نقد هنری»، مرا اذیت می‌کند، منِ صرفاً دانشجوی نقاشی را! همان‌طور که وجود تهمینه میلانی‌هایی آزارم می‌دهد، باز هم منِ صرفاً دانشجو را!
  • لازم نیست که توضیح دهم منظور من از «اثر هنری» تنها در حیطه‌ی‌ نقاشی‌ست، نه سایر هنرها!
  • باز هم لازم نیست که بگویم من در مورد نقد سینما و فراستی و سوژه‌ی این‌روزها صحبت نکردم! من  در مورد سینما، علم و مطالعه‌ای ندارم. آن برنامه را هم ندیدم!


هندزفری‌ام، همراه‌ترین چیزی‌ست که از دوران بعد از کودکی‌ام همراهی‌اش را به‌خاطر می‌آورم. در تمام روزهای گذشته‌ام، تمام لحظات غم‌ و شادی و تنهایی که گذراندم، فقط او بوده است که همیشه کنارم حضور داشته‌(اگر گوشی‌ تلفن همراه را استثنا بگیریم). هرچند در تمام این سال‌ها یک هندزفری ثابت نبوده و چندبار تعویض شده است. اولینش یک‌چیزی بود با یک مارک ناشناس که به‌عنوان اشانتیون نمی‌دانم روی کدام وسیله داده بودند به عضوی از خانواده‌ و او هم حاتم طایی بود و بخشیدش به ما! تنها چهار روز عمر کرد و خب علت اشانتیونگی(!)اش هم مشخص شد! درست است که عمرش کم بود اما علی‌ ای حال در توان خودش خدمت کرد! بعدی، هندزفری گوشی قدیمی یکی از اعضای خانواده بود که نرم‌آلو(!)های سر گوشی‌هایش پوسید و ریزریز شد و نابود گشت و بدیهی‌ست که گوش‌هایم را آزار می‌داد و آن را کنار گذاشتم. پس از آن «هندزفری گوشی قدیمی هرکس در خانواده، باید به من می‌رسید» این گزاره، به صورت یک سنت درآمد و آنقدر این سنت در من عمیق شد که حتی به‌شکل یک سنت شخصی برای خودم، درآمد! همچنان نیز، وقتی گوشی جدید می‌خرم، از هندزفری گوشی قبلی‌ام برای آن استفاده می‌کنم!
یک‌بار برای اینکه کمی سنت‌‌شکنی کرده باشم، یک هندزفری فِیکِ آیفون خریدم و وقتی سر‌کار می‌رفتم، یک گوشی‌اش در رنگ اکریلیک غرق شد، البته من نجاتش دادم، اما خب صدای خواننده در گوشی مذکور، مثل زمانی که در حمام می‌خواند، پخش می‌شد. چون غالباً بی‌کلام گوش می‌دهم، گفتم باکی نیست، اما راستش باکی بود، چون Òlafur Arnalds هم موسیقی‌اش در گوشی از رنگ نجات‌یافته، به شکلی پخش می‌شد که تو گویی او هم در حمام این موسیقی را ساخته است!
خلاصه که آن را هم کنار گذاشتم و مجدداً به همان هندزفری گوشی قدیمی بازگشتم. با آن خوش بودم تا همین امروز که تصادفاً، سیمش به دستگیره‌ی در گیر کرد و.
حالا من بی هندزفری گشته‌ام.
حسی که هم‌اکنون دارم، شبیه به درد بی‌یاری می‌ماند.

خنده‌دار است یحتمل، اما حقیقتاً غمگین شدم از این‌که هندزفری‌ام نابود شد و از این‌که تصمیم گرفتم یک هدفون بی‌سیم بخرم که دیگر نه در رنگ غرق شود و نه سیمی داشته باشد که به جایی گیر کند، اما متوجه شدم، که چقدر هدفون‌ها گرانند و چه غم‌انگیز است برایم بی‌هدفونی. غم‌انگیزتر از بی‌ساعتی حتی!


+مونس و غمگسار من، بی‌تو به‌ سر نمی‌شود.

*مولانا


می‌شود دیگر صبح نشود این شب‌ها؟ می‌شود شب‌هایمان تاریک بماند؟ می‌شود دیگر آفتاب ندمد و دردهایمان را نشان ندهد؟ می‌شود شب‌هایمان آن‌قدر طول بکشد و طول بکشد و طول بکشد تا شاید مایه آرامشمان شود؟*

کاش شب به خواب بروم و دیگر بیدار نشوم.

 

* آیه ۹۶ سوره انعام: وَجَعَلَ اللَّیْلَ سَکَنًا.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

قهوه دات کام hamechidan121 دانلود گزارش تخصصی معلم قرآن و احکام سایه افرا Divya واژواره زندگي مشترك من با طعم شكلات کووید-19 نوین رایانه